تمام سالهای انتظار

انتشارات : درسا

بوی نم، بوی رنج دود داده، بوی ماهی، بوی همیشه آشنا. به جسم و جان شهرزاد، روح می‌بخشید. شهاب پرحرفی می‌کرد، اما او غرق در دنیای جوان و پرالتهاب خودش بود. وقتی اتوبوس به چالوس رسید و در گاراژ کوچک آنجا نگه داشت، نفسی عمیق کشید و پیاده شد و به دور و برش نگاهی انداخت. از پس دیوارها می‌توانست سرسبزی اطراف را ببیند و بوی دریا را حس کند. با وجود اینکه می‌توانستند از همانجا یک تاکسی بگیرند و به ویلای صابر بروند، ولی باز هم نگاهش در جستجوی کسی که انتظار آمدنش را داشت، در دور و اطراف می‌چرخید. ناگهان قلبش با دردی شدید تپید و خون به گونه‌هایش دوید. نگاهش روی چهره‌ی جذاب سینا ثابت ماند و با خود گفت: «گمان می‌کردم از شرّ این احساس دیوانه‌وار راحت شدم. من به قلبم اجازه نمی‌دهم رسوایم کند. او فقط یک پسرعموی کمی جذاب است. چقدر بزرگ شده است. چطور می‌توانم با او روبه‌رو شوم؟ می‌روم و به او سلام می‌کنم. همین!»
tamamesalhaye-entezar-01
 

نیلوفرهای وحشی دره شرقی

انتشارات : درسا

nilofar
صدایی که از بر خورد قدم‌ها بر کف راهرو به گوش می‌رسید به او هشدار می‌داد که باید عجله کند. او هنوز به دبیرستان می‌رفت. با زحمتی طاقت‌فرسا این امتیاز را به‌دست آورده بود که صبح‌ها به مدرسه برود و باقی‌مانده‌ی روز را تا نیمه شب در زیرزمین و گاه در سالن مسافر خانه کار کند. او در زیرزمین ظرف‌ها را می‌شست و در سالن، برای مهمانان مخصوص مسافرخانه غذا یا نوشیدنی سرو می‌کرد. کتاب‌هایش را برداشت. از اتاق بیرون آمد. آنجا مسافرخانه‌ای بزرگ نبود اما تمیز بود و مادام فارول غذاهای خوشمزه‌ای درست می‌کرد. بنابراین آنجا مشتری‌های خودش را داشت. او از چهار سال پیش اینجا بود. وقتی در کارخانه‌ی جوراب‌بافی کار می‌کرد، در یک روز سرد زمستانی، مادام فارول به کارخانه آمد. مدتی بین ردیف کارگران راه رفت، بعد جلوی او ایستاد و مدتی کار کردنش را زیر نظر گرفت. سپس دستش را جلو آورد، چانه‌ی او را گرفت، به‌دقت به صورتش نگاه کرد و پرسید: «چند سالت است؟»

 

مثل یاس

انتشارات : درسا

بوی نم، بوی رنج دود داده، بوی ماهی، بوی همیشه آشنا. به جسم و جان شهرزاد، روح می‌بخشید. شهاب پرحرفی می‌کرد، اما او غرق در دنیای جوان و پرالتهاب خودش بود. وقتی اتوبوس به چالوس رسید و در گاراژ کوچک آنجا نگه داشت، نفسی عمیق کشید و پیاده شد و به دور و برش نگاهی انداخت. از پس دیوارها می‌توانست سرسبزی اطراف را ببیند و بوی دریا را حس کند. با وجود اینکه می‌توانستند از همانجا یک تاکسی بگیرند و به ویلای صابر بروند، ولی باز هم نگاهش در جستجوی کسی که انتظار آمدنش را داشت، در دور و اطراف می‌چرخید. ناگهان قلبش با دردی شدید تپید و خون به گونه‌هایش دوید. نگاهش روی چهره‌ی جذاب سینا ثابت ماند و با خود گفت: «گمان می‌کردم از شرّ این احساس دیوانه‌وار راحت شدم. من به قلبم اجازه نمی‌دهم رسوایم کند. او فقط یک پسرعموی کمی جذاب است. چقدر بزرگ شده است. چطور می‌توانم با او روبه‌رو شوم؟ می‌روم و به او سلام می‌کنم. همین!»
mesleyas-01

جنگ های صلیبی و اندلس

انتشارات : درسا

andolos
صدایی که از بر خورد قدم‌ها بر کف راهرو به گوش می‌رسید به او هشدار می‌داد که باید عجله کند. او هنوز به دبیرستان می‌رفت. با زحمتی طاقت‌فرسا این امتیاز را به‌دست آورده بود که صبح‌ها به مدرسه برود و باقی‌مانده‌ی روز را تا نیمه شب در زیرزمین و گاه در سالن مسافر خانه کار کند. او در زیرزمین ظرف‌ها را می‌شست و در سالن، برای مهمانان مخصوص مسافرخانه غذا یا نوشیدنی سرو می‌کرد. کتاب‌هایش را برداشت. از اتاق بیرون آمد. آنجا مسافرخانه‌ای بزرگ نبود اما تمیز بود و مادام فارول غذاهای خوشمزه‌ای درست می‌کرد. بنابراین آنجا مشتری‌های خودش را داشت. او از چهار سال پیش اینجا بود. وقتی در کارخانه‌ی جوراب‌بافی کار می‌کرد، در یک روز سرد زمستانی، مادام فارول به کارخانه آمد. مدتی بین ردیف کارگران راه رفت، بعد جلوی او ایستاد و مدتی کار کردنش را زیر نظر گرفت. سپس دستش را جلو آورد، چانه‌ی او را گرفت، به‌دقت به صورتش نگاه کرد و پرسید: «چند سالت است؟»

گل برف

انتشارات : پرسمان

در تمام سطح خیابان قطره ‏هاى به‌هم‌ پیوسته‌ی باران جریان داشت. آسمان پاییزى از همیشه تیره تر بود. گاه رهگذرى سر در گریبان فروبرده، بدون اینکه به اطراف توجهى داشته باشد به ‏سرعت از خیابان می گذشت. از پشت شیشه ‏هاى بخار گرفته‌ی مغازه‏ ها هیچ ‏چیز دیده نمی شد. سکوت که هم‌نوا با هم همه‏ ى قطره‏ هاى باران ترانه‏ اى دلهره ‏آور می سرود، گاه براثر سروصداى خودرویى که با عبورش آب به اطراف می ‏پاشید، می شکست. درهاى بسته‏ ى مغازه‏ هایى که در طول خیابان صف کشیده بودند، ترس را به دل دختر کوچکى می ‏ریختند که با تردید در کنار خیابان قدم برمی داشت. رقص دانه ‏هاى باران روى آسفالت نامنظم کف خیابان دل یاسمن را می ‏لرزاند. او گریه می ‏کرد، از ترس و ناامیدى؛ ترس از اینکه داشت شب می شد و ناامیدى به این دلیل که هنوز به خانه نرسیده بود. چهره‏ اش از اشک و قطره ‏هاى باران خیس و براثر بادى که به صورتش می زد سرمازده بود. چتری هایش از زیر مقنعه ‏اى که روى موهایش کج شده بود به پیشانی ‏اش چسبیده بود. لباس‏ هاى نوى مدرسه ‏اش هم به شکلى دست‌وپا گیر به تنش می ‏چسبید. پاهایش می ‏لرزید. قدم‏ هاى کوتاهش پیش نمی ‏رفت. علاوه بر آن، او بسیار محتاطانه قدم برمی داشت. جز سرما و تنهایى، سطحِ خیابانِ پوشیده از آب گل ‏آلود از سرعت او کم می کرد.
لحظه‏ اى مقابل یکى از مغازه ‏ها که مثل بقیه نشانى از رفت‏ وآمد در آن دیده نمی شد ایستاد تا کیف نارنجی رنگش را روى شانه‏ هاى کوچکش جابه‏ جا کند، شاید می خواست مطمئن شود به‏ جز او آدم زنده‏ ى دیگرى هم در این خیابان دیده می شود؛ اما زندگى پشت قطره‏ هاى باران محو شده بود. هیچ اثرى از شلوغى روزانه دیده نمی ‏شد.
gole-barf