عشق یعنی ….

گیلان همچنان زیبا
۸ شهریور , ۱۴۰۱
دنیای جذاب قصه ها
۸ شهریور , ۱۴۰۱

شاید می شد جایی زندگی کرد که کسی نام حسین را نشنیده باشد، شاید می شد طوری زندگی کرد که دغدغه ی حسینی بودن را نداشت. شاید می شد طوری زندگی کرد که کسی تو را به خاطر حسین سرزنش نکند، نه! اصلا شاید می شد سرت را به دنیای اطرافت گرم کنی و همان طور که همه ی دنیا می خواهند، زندگی کنی، نخواهی به کسی توضیح بدهی نخواهی از چیزی دفاع کنی، نخواهی برای نامی بجنگی، نخواهی تمام لحظه های سال را در انتظاری جانفرسا بگذرانی، شاید می شد که به فکر تعطیلات آخر تابستان باشی و در روستاهای گیلان برای خودت قصه بنویسی، شاید می شد خیلی عادی باشی مثل خیلی از آدم ها که زیر آسمان آبی زندگی می کنند و می گذرند و حسین را نداشته باشی! می شد؟؟؟ می توانستی اسم آن را زندگی بگذاری؟ بی حسین نفس بکشی و بمانی؟ می شد که تمام سال را روز و شب به این فکر نکنی که امروز نکند به چشم ارباب نیایم! می شد که به چشم او نیایی؟ می شد که تمام ماه و هفته و روزها را نشمری برای رسیدن اربعین حسین و رفتن به گرم ترین نقطه ی ایران و ماندن در بیابان های تفتیده و خنک کردن آب برای زائر حسین؟ و آن وقت عاشقی را حس کرد؟ ضربان قلبم را با تو حس کردم، انتظار را و انتخاب را با تو بودن را با تو حس کردم. وقتی راه بسته بود، قلب هامان را به تو بستیم و منتظر ماندیم ما برای این که به چشم تو بیاییم بی تابیم. از همه چیز گذشتیم و به تو فکر کردیم. ما هر لحظه مان را برای نام تو می جنگیم، آرامش را به باد سپرده ایم. فقط یک چیز می خواهیم ما را اربعین به سفره ات مهمان کن. تمام سال بی قرار بودیم و منتظر.

دیدگاه ها بسته شده است