قلب های پر اشتیاق

و اما چابهار
۲۰ بهمن , ۱۴۰۱

به نام خدا

در روزهایی دور، که البته خیلی سریع گذشت، وقتی قرار بود به جایی سفر کنیم، از هفته ها قبل به آن فکر می کردیم. یادم می آید دوران دبیرستان را که از شصت روز قبل از عید بالای تخته یک شمارش معکوس می نوشتم. شصت روز به عید، پنجاه و نه روز به عید…….. چهل روز به عید….. دو روز به عید… همه دوستانم می دانستند که این شمارش روزها نه برای رسیدن عید بلکه برای سفر مشهد است که در روز اول عید آغاز می شد. هر سال . آن قدر برایم اهمیت داشت که پاکت نامه و تمبر می بردم و از مشهد برای دوستانم در تهران نامه پست می کردم. قلبمان برای رفتن و رسیدن با اشتیاق می طپید و دلتنگی و آرزو را به هم می آمیخت. و رسیدن چه شیرین بود. بعد ها هم این اتفاق در سفرهای دیگر تکرار شد. روزها را شمردن، هر روز حس قلبی را در دفتری نوشتن و هر روز دنبال شعری، سرودی برای همخوانی گروهی گشتن. چقدر جذاب بود. اما امروز همه چیز با سرعت سرسام آور گذشت زمان، از مسیر خودش خارج شده، دیگر به سختی حتی فرصت می کنی ببینی چند روز به سفر مانده، حتی فرصت نمی کنی روزها را بشمری، حتی وقت نداری به فکر دلت باشی. دلی که همواره برای رفتن طپیده حتی نمی توانی حسش کنی. حتی نمی توانی برای رفتن و رسیدن رویا پردازی کنی. فقط می دوی و در همین سرعت چمدانی می گذاری و چادر نمازی و تسبیهی!!! چقدر دلم برای آن روزهای دور و آن قلب های پر اشتیاق گرم شده است. اشتیاقی که پشت روزمرگی های دیوانه کننده ی امروز گم نشده بود. اشتیاقی که در تک تک سلول های مان می دوید و هر لحظه اش را حس می کردی. امروز اگر سکوت باشد و سکون، شاید فرصت کنیم و فکر کنیم که یک هفته ی بعد عازم سفریم. سفری به ولایت عشق، به مرز جنون به حد عاشقی. آن وقت می بینی که چقدر دوست داری هر روز هر ساعت و هر لحظه ای این هفته را با تمام قلبت عاشق باشی و با تمام وجودت بطلبی و با تمام هستی ات آرزو کنی. اشتیاق را مزمزه کنی و به خودت بگویی گوارای وجود.

دیدگاه ها بسته شده است