من هرگز به سینما اعتماد نداشتم

عشق یعنی به تو رسیدن
۲۸ دی , ۱۳۹۸
مردها هرگز نمی میرند
۲۸ دی , ۱۳۹۸

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود سرزمینی بود وسیع و پر از ثروت و پر از آدم های جوراجور، یک پادشاهی بر این سرزمین حکومت می کرد که مطابق میل آدم ها رفتار نمی کرد. از آن گذشته، افکار و عقاید آن ها را مسخره می کرد. یک روز این آدم ها تصمیم گرفتند حکومت را به کسی بدهند که آن ها را بفهمد و به اعتقاداتشان احترام بگذارد. برای خودشان یک رهبر انتخاب کردند و رفتند به سوی آینده. برای اجرای اعتقاداتشان باید برنامه می ریختند، باید فکر می کردند، باید راه های جدید را امتحان می کردند. باید از گذشته دور می شدند. برای رسیدن به روشنایی باید تاریکی را رها می کردند. خیلی سعی کردند، برای آن جان ها فدا کردند، روش های زیادی را امتحان کردند و راه های مختلفی در نظر گرفتند. اما قبل از این که بتوانند به نتیجه برسند خیلی آرام و ناپیدا از حفره هایی تنگ، موریانه هایی که فقط در تاریکی می توانند زندگی کنند، از زیر زمین راه ها را تغییر دادند. این شد که سالیان سال است مردم سرزمین هنوز تلاش می کنند تا به نور برسند اما راه اصلی در پیج های زیر زمین مدفون شده است. راه هایی که موریانه ها با تمام قوا مراقبند که هیچ نوری از خارج مسیر را مشخص نکند.

این داستان غم انگیز، داستان سرزمین من است. از زمانی دور، کسانی که نام خود را هنرمند و بازیگر گذاشتند بر بلندترین سکوهای فرهنگی کشور رخنه کردند، کسانی که هرگز نتوانسته بودند خودشان را از تاریکی نجات دهند، کسانی که نخواستند خودشان را با حرکت مردم هماهنگ کنند. عده ی کمی هم که جور دیگری فکر می کردند، در آن ها تحلیل رفتند. وقتی به سریال ها و فیلم های ساخته شده در تمام چهل سال گذشته نگاه می کنیم، جز تعدادی معدود، بندهایی نامرئی این فضا را به همان تاریکی می پیوندد،

وقتی حرف از فرهنگی جدید مبتنی بر سادگی و قناعت زدیم، این ها تجملات و دنیای رنگی رنگی خانه های اشرافی را نمایش دادند. وقتی حرف از حجاب زدیم این ها آن چنان فضایی ایجاد کردند که انگار اصلا در قاموس این موج چنین چیزی وجود نداشته است.

وقتی حرف از رشد اقنصادی زدیم، این ها دنیایی را تصویر کردند که آدم های پولدار ، موفق اند و پیشرفت می کنند.

وقتی از رشد اجتماعی سخن گفتیم، در دنیای این آدم ها، خانواده های چادری و مذهبی، خدمتکار و رختشوی بودند و خانواده های آنچنانی، مدیر و رئیس.

وقتی پای آموزش به میان آمد، آن ها که حوصله شان نیامد در ایران بمانند شدند نخبه و مغز های فراری، آن ها که ماندند شدند بسیجی تندرو و آدم هایی که به آینده و سرنوشت خود بی اهمیت بودند.

وقتی از پیشرفت گفتیم، غرب شد مهد تمدن و ما شدیم، کشور تحت تحریمی که همه ی درها به رویش بسته است.

وقتی ماه روزه شد، گفتند چه اهمیتی دارد که نوجوانی یا همشهری ای روزه باشد و تو قانون شرع را بشکنی درست موقعی که برای یک سگ ولگرد کمپین حمایت از حیوانات را راه انداختند. بدون این که در نظر بگیرند همین روزها مثل فقیرترین محله های کشورهای جهان سوم، انسان و حیوان های گر و بیمار باید در میان هم بلولند.

این داستان طولانی است. داستان آدم هایی که هرگز چیزی از فرهنگی که سرزمین برای رسیدن به آن خروشید، نمی دانستند و آمدند شدند علم به دوشان این فرهنگ. آدم هایی که با تصویرهایی معصوم و ساده و صادق به تلویزیون راه یافتند و چند سال بعد با چهره های غریبه و غربیه  از توی سینما مقابل ما ایستادند و به ما و آن چه می خواستیم و به دنبال آن بودند دهن کجی کردند.

با پول این سرزمین بزرگ شدند و مقابل آرمان های این سرزمین سد شدند. مار خوردند و افعی شدند. هر چه به عقب نگاه می کنم می بینم حتی یک روز با سرزمین هم قدم نشدند. هرگز آن را باور نکردند. شده اند خار در چشم ما. بی هویت، متلون، منافق، بی همیّت، بی ارق ملی، با علایق ما بیگانه و با بیگانه ها صمیمی، برای همین است که به آن ها اعتماد ندارم. بهترین شان کسی است که برنامه ی اجتماعی می سازد که وطنم ایران و فرزندش در کانادا متولد می شود. آن دیگری سوپر استار ایران است و می رود توی آمریکا که دشمن درجه یک ایران است کنسرت می گذارد. و دیگری که می رود ترانه های خانم خواننده را کپی می کند بی شرم. آیا به این ها می شود اعتماد کرد؟ این ها فرزند این سرزمین اند یا سرزمین شده است سکوی پرتاب و گاو شیرده آن ها.

ناراحت نشوید اگر کسی به آن ها گفت از ایران بروید. شما مطمئن باشید که آن ها نتوانسته اند. اگر بتوانند حتی یک روز هم نمی مانند. این است که به هیچکدام شان اعتماد ندارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *