قافله ی عشق

آرامش خیال
۳۰ مرداد , ۱۳۹۶
ماسال زیبا
۳۰ مرداد , ۱۳۹۶

به نام خدا

کاش ما نیز به این قافله می پیوستیم   کاشکی جامه احرام به خود می بستیم   ما که این گونه سراپا همه حاجت شده ایم   عاشقانیم که مشتاق زیارت شده ایم.

می گویند آغاز این داستان در عالم زرع است. کسی تو را صدا می زند و هر چند بار دعوت حق را لبیک بگویی همان اندازه به خانه اش مشرف می شوی! نمی دانم شاید این طور باشد. اما اگر نباشد چه ؟ عجب داستان غریبی است، من همیشه آرزو می کنم همه ی آدم های دنیا، یک بار، به حج بروند، دلم می خواهد از آن ها بپرسم ایا هرگز بعد از آن توانستند آدم قبل بشوند؟؟ آرام  زندگی کنند، چشم شان را ببندند و مثل همه ی مسافرت های زندگی شان دفترش را ببندند و کنار بگزارند. گمان نکنم. حج این طور سفری است. تو را درگیر می کند. قلبت را به بند می کشد. بعد از آن حدااقل نه همیشه، سالی یک بار، حتی یک روز می دانی که جایی زندگی به شکلی در جریان است که هیچ کجای دیگر نیست. آدم هایی که با علم به این که کجا می روند و چه راهی پیش رو دارند، قدم در راه گذاشته اند، نه ساحلی، نه هتلی، نه غروب آفتابی، نه ورزش های آبی و نه ختکای ییلاقی، هیچ! همه اش عشق! عشق را تمام و کمال آن جا حس می کنی، نه! حتی می بینی، موج می زند در نگاه ها، در حرکات آدم ها و در کلامشان. و داستان آن طور ادامه پیدا می کند که تو جا مانده ای. وای که چه قدر از این جا ماندن ها بیزارم. آن جا دنیا می چرخد و به سمت کائنات اوج می گیرد و به حق می پیوندد، این جا تو مانده ای و سکوت و راهی که بسته شده، آن جا عرفات است و شناخت است و دلی که در تب دیدار می لرزد، این جا اما دیوار های بلند است و راهی که بسته شده، آن جا منا است و سرزمین تمنا ها و امید به وصل و نور، این جا اما همان دنیای دو رویی ها و آدم های دور از هم و راه بسته شده است. باید نفس بکشی و می کشی، روزها را می شمری . روزهایی که پیش می رود بی تو ! حسی دردناک در انتهای وجودت می گوید حکمت های خدا را به یاد بیاور. او تو را دوست دارد فقط گاهی حکیم بودنش بر بقیه ی صفت هایش می چربد. این است که تو می مانی بدون جامه احرام. با قلبی که از درد تیر می کشد. امسال نیز می گذرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *