آخرین کوچه ایران

کمی سرگرمی
۴ آبان , ۱۳۹۶
کتابگردی
۴ آبان , ۱۳۹۶

به نام خدا

گاهی اتفاقی در زندگی ات می افتد که نمی توانی اسمی روی آن بگذاری. نوعی انتخاب شدن، نوعی مسوولیت، یک اتفاق خوب. یک اتفاق سخت! سه سال می گذرد از این روز. شاید یک روز فرخنده، نمی دانم. وقتی ساک مان را بستیم و با ۲۵ گونی صد کیلویی سیب زمینی که کسی نذر کرده بود و ده کیلو کیسه فریزر که شخصی بانی اش شده بود و یک خانه که با یک میلیون اجاره کردیم برای ده شب ،  راه افتادبم با یک ون سیزده نفره رفتیم به سمت شهر مرزی مهران نمی دانستیم دارد اتفاقی می افتد. فقط شور بود در قلب های مان که قدم در راه گذاشته ایم و دلتنگی و غم در قلب های مان که می دانستیم راه بر ما بسته است. آن روز هم ده روز به اربعین حرکت کردیم تا برویم در آخرین کوچه ی ابران در یک خانه ی صد متری سیب زمینی بپزیم و با نان بدهیم دست زائر اربعین. برق را از مدرسه گرفتیم و چادر موکب را اجاره کردیم. قلب های مان می طپید و بسته های خوراکی را به سمت مردان و زنان کوله به پشت و پای در راه تعارف می کردیم با چه شوری!!

امروز سه سال از آن می گذرد. باورم نمی شود که هنوز هستم. وقتی در این راه می مانی یعنی هنوز در امتحان رد نشده ای. هنوز فرصت داری.هنوز می خواهندت اگر تو بخواهی شان. یک ماه است که قید زندگی را زده ام ، همه ی فکر و ذهنمان این است که چه کنیم تا بهتر شود. چه کنیم که مفیدتر باشیم و نکند در این سیل به راه افتاده در خدمت زائر امام حسین که روزی سرباز حضرت ولیعصر (عج) خواهند شد ان شاءلله کم بیاوریم. و این میسر نمی شود جز لطف و نظر آقا. امسال از آخرین کوچه ایران کمی فاصله گرفتیم. اما برای خدمت بهتر باید آن را قبول می کردم ولی فکر می کنم نکند این سیل ما را با خود ببرد میان سرو صدا ها و ریاها و منم هستم ها! کاش در همان خانه با همان حیاط ، در همان آخرین کوچه با همان چرخ دستی که با آن غذا می بردیم در همان موکب بی نام و نشان می ماندیم. کاش سیل ما را با خود نبرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *